تمام شب بدنش درد مي كرد احساس مي كرد تمام سلولهاي بدنش از هم پاشيده مي شن مغزش ديگه حكومت نمي كرد مثل يه انقلاب خيلي بزرگ همه وجودش شورش كرده بود هيچ كس از هيچ كس فرمان نمي برد تنها كاري كه عادي بوداشك ريختن بود مثل هميشه فرمان لازم نبود خيلي وقتها سعي كرده بود جلوشو بگيره ولي بيش از حد خود سر بود.
اين دفعه از دفعه هاي قبل خيلي فرق داشت سعي ميكرد فكر كنه آره اگه مي تونست يه گوشه از مغزشو دستش بگيره شايد يه فكري مي كرد ولي جه طوري خودش يه فكر كردن مي خواست كه چه طوري مغزشو دستش بگيره سخت بود ولي هميشه سعي ميكرد نَگه سخته پس باز سعي مي كرد، دوست نداشت از پا بيفته دوست نداشت اين همه مشكل از كار درش بياره .
سعي كرد به روزهاي خوبش فكر كنه شايد حالش بهتر مي شد. ياد اولين روزي كه متولد شد افتاد روز خوبي بوده چون داشت از اون جاي تاريك بيرون ميومد شايد بهترين روز بود ولي نه ! يادش اومد كه اون روز خيلي گريه كرد يادش نيومد كه چرا ولي حتماَ روز بدي بوده واگر نه گريه نمي كرد . سعي كرد يه روز ديگه رو به يادش بياره با خودش گفت ها فهميدم اولين روز مدرسه آره اون زمان خيلي خوشحال بود كه ميره مدرسه ولي نه اون روز هم باز توي مدرسه گريه كرد حتماَ روز بدي بوده واگر نه كه گريه نمي كرد روزهاي ديگه هم همين طور گذشته بود روز خوبي نبود كه گريه نكرده باشه حتي روزي كه سعي كرده بود عاشق بشه يادش اومد كه چقدر خوشحال بود از اينكه كنار اون آدم نشسته و حرف مي زنه خيلي كم پيش ميومد از كسي خوشش بياد به خاطر همين خوشحال بود كه اونجا نشسته ولي آخر اون روز هم گريه كرده بود با خودش فكر كرد من همه روزهاي خوب زندگيمو گريه كردم اين يعني چي؟ با خودش گفت: نمي دونم شايد تمام اين تعريفهايي كه از اول تو زندگي برام گفتن دروغ باشه. آره فهميد همه چي عكسش درست بوده حتماَ يه ادم وقت خوشي بايد گريه مي كرده و زمان ناراحتي مي خنديده. جالب بود همه آدم ها اشتباه مي كردن ديگه بدنش درد نمي كرد ولي گريه مي كرد خيلي گريه كرد چون خوشحال بود خيلي خوشحال اون فهميده بود كه اون نيست كه اشتباه مي كنه اين اطرافيانن كه اشتباه مي كنن . جالب بود .
اين دفعه از دفعه هاي قبل خيلي فرق داشت سعي ميكرد فكر كنه آره اگه مي تونست يه گوشه از مغزشو دستش بگيره شايد يه فكري مي كرد ولي جه طوري خودش يه فكر كردن مي خواست كه چه طوري مغزشو دستش بگيره سخت بود ولي هميشه سعي ميكرد نَگه سخته پس باز سعي مي كرد، دوست نداشت از پا بيفته دوست نداشت اين همه مشكل از كار درش بياره .
سعي كرد به روزهاي خوبش فكر كنه شايد حالش بهتر مي شد. ياد اولين روزي كه متولد شد افتاد روز خوبي بوده چون داشت از اون جاي تاريك بيرون ميومد شايد بهترين روز بود ولي نه ! يادش اومد كه اون روز خيلي گريه كرد يادش نيومد كه چرا ولي حتماَ روز بدي بوده واگر نه گريه نمي كرد . سعي كرد يه روز ديگه رو به يادش بياره با خودش گفت ها فهميدم اولين روز مدرسه آره اون زمان خيلي خوشحال بود كه ميره مدرسه ولي نه اون روز هم باز توي مدرسه گريه كرد حتماَ روز بدي بوده واگر نه كه گريه نمي كرد روزهاي ديگه هم همين طور گذشته بود روز خوبي نبود كه گريه نكرده باشه حتي روزي كه سعي كرده بود عاشق بشه يادش اومد كه چقدر خوشحال بود از اينكه كنار اون آدم نشسته و حرف مي زنه خيلي كم پيش ميومد از كسي خوشش بياد به خاطر همين خوشحال بود كه اونجا نشسته ولي آخر اون روز هم گريه كرده بود با خودش فكر كرد من همه روزهاي خوب زندگيمو گريه كردم اين يعني چي؟ با خودش گفت: نمي دونم شايد تمام اين تعريفهايي كه از اول تو زندگي برام گفتن دروغ باشه. آره فهميد همه چي عكسش درست بوده حتماَ يه ادم وقت خوشي بايد گريه مي كرده و زمان ناراحتي مي خنديده. جالب بود همه آدم ها اشتباه مي كردن ديگه بدنش درد نمي كرد ولي گريه مي كرد خيلي گريه كرد چون خوشحال بود خيلي خوشحال اون فهميده بود كه اون نيست كه اشتباه مي كنه اين اطرافيانن كه اشتباه مي كنن . جالب بود .