یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

گريه من



تمام شب بدنش درد مي كرد احساس مي كرد تمام سلولهاي بدنش از هم پاشيده مي شن مغزش ديگه حكومت نمي كرد مثل يه انقلاب خيلي بزرگ همه وجودش شورش كرده بود هيچ كس از هيچ كس فرمان نمي برد تنها كاري كه عادي بوداشك ريختن بود مثل هميشه فرمان لازم نبود خيلي وقتها سعي كرده بود جلوشو بگيره ولي بيش از حد خود سر بود.
اين دفعه از دفعه هاي قبل خيلي فرق داشت سعي ميكرد فكر كنه آره اگه مي تونست يه گوشه از مغزشو دستش بگيره شايد يه فكري مي كرد ولي جه طوري خودش يه فكر كردن مي خواست كه چه طوري مغزشو دستش بگيره سخت بود ولي هميشه سعي ميكرد نَگه سخته پس باز سعي مي كرد، دوست نداشت از پا بيفته دوست نداشت اين همه مشكل از كار درش بياره .
سعي كرد به روزهاي خوبش فكر كنه شايد حالش بهتر مي شد. ياد اولين روزي كه متولد شد افتاد روز خوبي بوده چون داشت از اون جاي تاريك بيرون ميومد شايد بهترين روز بود ولي نه ! يادش اومد كه اون روز خيلي گريه كرد يادش نيومد كه چرا ولي حتماَ روز بدي بوده واگر نه گريه نمي كرد . سعي كرد يه روز ديگه رو به يادش بياره با خودش گفت ها فهميدم اولين روز مدرسه آره اون زمان خيلي خوشحال بود كه ميره مدرسه ولي نه اون روز هم باز توي مدرسه گريه كرد حتماَ روز بدي بوده واگر نه كه گريه نمي كرد روزهاي ديگه هم همين طور گذشته بود روز خوبي نبود كه گريه نكرده باشه حتي روزي كه سعي كرده بود عاشق بشه يادش اومد كه چقدر خوشحال بود از اينكه كنار اون آدم نشسته و حرف مي زنه خيلي كم پيش ميومد از كسي خوشش بياد به خاطر همين خوشحال بود كه اونجا نشسته ولي آخر اون روز هم گريه كرده بود با خودش فكر كرد من همه روزهاي خوب زندگيمو گريه كردم اين يعني چي؟ با خودش گفت: نمي دونم شايد تمام اين تعريفهايي كه از اول تو زندگي برام گفتن دروغ باشه. آره فهميد همه چي عكسش درست بوده حتماَ يه ادم وقت خوشي بايد گريه مي كرده و زمان ناراحتي مي خنديده. جالب بود همه آدم ها اشتباه مي كردن ديگه بدنش درد نمي كرد ولي گريه مي كرد خيلي گريه كرد چون خوشحال بود خيلي خوشحال اون فهميده بود كه اون نيست كه اشتباه مي كنه اين اطرافيانن كه اشتباه مي كنن . جالب بود .

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

سوار روي اسب


سوار روي اسب
شب سردي بود سوار روي اسب گبه اتاق خسته اومده بود كه بخوابه مي خواست توي كلبه اي باشه كه هرگز كامل بافته نشد . ياد اون وقتها افتاده بود كه دختر مشدي حسن كلبه رو مي بافت تا باهم فرار كنن برن توي اون زندگی كنن .
ماه پشت ابرا قايم شده بود تا سوار روي اسب ياد دختر مشدي حسن نيافته . آخه دختر مشدي حسن تو يه شب مهتابي وقتي داشت كلبه ي روي گبه رو مي بافت به ماه نگاه كرده بود و چشمهاشوآروم بسته بود وديگه بيدار نشده بود . ماه از سوار روي اسب خجالت مي كشيد به خاطر همين بود كه پشت ابرا قايم مي شد .
سوار روي اسب دلش براي دختر تنگ شده بود دوست داشت بره پيش اون . هر روز تموم طول وعرض گبه رو مي گشت تا اونو پيدا كنه ولي وقتي به قسمت نا تموم گبه مي رسيد يادش مي افتاد كه دختر مشدي حسن رفته توي آسمونا، دلش مي خواست كه خودش هم بره اونجا ، ولي دختر مشدي حسن كه براي اون بال نبافته بود اون فقط بهش يه اسب داده بودو يه گوسفند.
دلش گرفت ، خسته شده بود الان نزديك به چهل سال وهفت ماه و سيزده روز بود كه دنبال دختر هر روز طول وعرض گبه رو مي گشت اون هميشه توي سال تحويل وقتي هفت سين رو روش مي چيدند كنار قرآن مي نشست ونذر مي كرد كه اگر خدا كاري كنه كه دختر مشدي حسن رو پيدا كنه زير پاش تنها گوسفند شو قربوني كنه . ولي سالها مي گذشتنو اون دوباره نذر مي كرد .
توي همه ي اين سالها گبه كهنه وكهنه تر مي شد چند روز پيش كه رفته بود دنبال دختر مشدي حسن، ديده بود كه گوشه ي سمت راست گبه درست همون جايي كه اشكهاي دختر روش چكيده اونقدر جلوي آفتاب مونده بود كه چشمه اش خشك شده و رنگهاي سبزي كه هيچ وقت زرد نمي شد زرد شده گبه كم كم داشت پاييزي مي شد وعمر سوار روي اسب هم تموم مي شد .
چشمهاشو كه بسته بود و فكر مي كرد، صداي نعره اسبش بلند شد پا شد نگاهي بندازه ، ديد كه زغال سماور ريخته روش و اسب بيچاره ،كه تنها عصاي دست سوار بود داره مي سوزه هر كار كرد نتونست نجاتش بده تاز ه گوشه شلوار خودش هم داشت مي سوخت اگه دير جنبيده بود حالا پاهاي خودشم از دست داده بود .
اون شب وقتي به اين فكر مي كرد كه حالا هر روز بايد با پاي پياده پي دختر مشدي حسن گبه رو بگرده اشكهاش مي ريختو خسته مي شد آخه اون پير شده بود پياده نمي تونست راه بره . سوار روي اسب كه حالا بي اسب شده بود به آسمون نگاه كرد فرياد مي زد دختر مشدي حسن كجايي ؟... مي بيني من تنها شدم ؟ ... مي بيني؟ ... تو خودت منو بافتي با هم فرار كنيم . آخه چرا تنها رفتي ؟
همون طور كه داشت فرياد مي زد ماه آروم ،آروم از پشت ابرها دراومد . سوار بي اسب تا اونو ديد چشمهاشو آروم بست و به خواب رفت .

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

وسوسه نجات غريق ماهري است
چرا كه هرگز نگذاشته در درياي بي كران عقل خود غرق شويم .

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴


واي بر من !!!!بد زمونه ايه تو بايد سرتو بندازي پايين وبه حال خودت گريه كه نه بخندي دنيا شده پر از آدم هايي كه نمي دونن چي وكي هستن نه مي دونن زندگي چيه نه مي دونن حقشون چيه نه ميدونن از زندگيشون چي مي خوان از وقتي بيدار مي شن توي چهار چوبهايي كه براشون تعريف شده قرار ميگيرن بدون اين كه نا راضي باشن همشون غرق اين ساختارهاي اشتباه شدن . تازه سعي ميكنن اونهايي رو هم مي خوان خودشون باشن غرق كنن . وقعاً كه ديگه خسته شدم همش بايد خودتو اون جور كه نيستي نشون بدي اين خيلي بده كه آدم ها توي تمام عمرشون فقط توي دم مرگشون مي فهمن كه زندگي چي بوده تازه اگه بفهمن ! چند روز پيش با همكاران بلند پروازي مي كرديم كه اي كاش آدمها به جاي غذا خوردن كتاب مي خوندند تصور كنين اگه همه از صبح تا دم غروب كار ميكردن براي خريدن يك جلد كتاب تا مغزهاي گشنه بچه هاشونو سير كنن چه جالب مي شد. واي خدا جون چي مي شد، اون وقت براي من وامثال من كه در حال حاظر به عنوان بدبخت بيچاره وبي كار و هزاراسم ديگه كه رومون مي گذارن، دنيا معكوس عمل مي كرد. به قول رفيقان گفتني اوخاي.