شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

سوار روي اسب


سوار روي اسب
شب سردي بود سوار روي اسب گبه اتاق خسته اومده بود كه بخوابه مي خواست توي كلبه اي باشه كه هرگز كامل بافته نشد . ياد اون وقتها افتاده بود كه دختر مشدي حسن كلبه رو مي بافت تا باهم فرار كنن برن توي اون زندگی كنن .
ماه پشت ابرا قايم شده بود تا سوار روي اسب ياد دختر مشدي حسن نيافته . آخه دختر مشدي حسن تو يه شب مهتابي وقتي داشت كلبه ي روي گبه رو مي بافت به ماه نگاه كرده بود و چشمهاشوآروم بسته بود وديگه بيدار نشده بود . ماه از سوار روي اسب خجالت مي كشيد به خاطر همين بود كه پشت ابرا قايم مي شد .
سوار روي اسب دلش براي دختر تنگ شده بود دوست داشت بره پيش اون . هر روز تموم طول وعرض گبه رو مي گشت تا اونو پيدا كنه ولي وقتي به قسمت نا تموم گبه مي رسيد يادش مي افتاد كه دختر مشدي حسن رفته توي آسمونا، دلش مي خواست كه خودش هم بره اونجا ، ولي دختر مشدي حسن كه براي اون بال نبافته بود اون فقط بهش يه اسب داده بودو يه گوسفند.
دلش گرفت ، خسته شده بود الان نزديك به چهل سال وهفت ماه و سيزده روز بود كه دنبال دختر هر روز طول وعرض گبه رو مي گشت اون هميشه توي سال تحويل وقتي هفت سين رو روش مي چيدند كنار قرآن مي نشست ونذر مي كرد كه اگر خدا كاري كنه كه دختر مشدي حسن رو پيدا كنه زير پاش تنها گوسفند شو قربوني كنه . ولي سالها مي گذشتنو اون دوباره نذر مي كرد .
توي همه ي اين سالها گبه كهنه وكهنه تر مي شد چند روز پيش كه رفته بود دنبال دختر مشدي حسن، ديده بود كه گوشه ي سمت راست گبه درست همون جايي كه اشكهاي دختر روش چكيده اونقدر جلوي آفتاب مونده بود كه چشمه اش خشك شده و رنگهاي سبزي كه هيچ وقت زرد نمي شد زرد شده گبه كم كم داشت پاييزي مي شد وعمر سوار روي اسب هم تموم مي شد .
چشمهاشو كه بسته بود و فكر مي كرد، صداي نعره اسبش بلند شد پا شد نگاهي بندازه ، ديد كه زغال سماور ريخته روش و اسب بيچاره ،كه تنها عصاي دست سوار بود داره مي سوزه هر كار كرد نتونست نجاتش بده تاز ه گوشه شلوار خودش هم داشت مي سوخت اگه دير جنبيده بود حالا پاهاي خودشم از دست داده بود .
اون شب وقتي به اين فكر مي كرد كه حالا هر روز بايد با پاي پياده پي دختر مشدي حسن گبه رو بگرده اشكهاش مي ريختو خسته مي شد آخه اون پير شده بود پياده نمي تونست راه بره . سوار روي اسب كه حالا بي اسب شده بود به آسمون نگاه كرد فرياد مي زد دختر مشدي حسن كجايي ؟... مي بيني من تنها شدم ؟ ... مي بيني؟ ... تو خودت منو بافتي با هم فرار كنيم . آخه چرا تنها رفتي ؟
همون طور كه داشت فرياد مي زد ماه آروم ،آروم از پشت ابرها دراومد . سوار بي اسب تا اونو ديد چشمهاشو آروم بست و به خواب رفت .

هیچ نظری موجود نیست: