دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

شازده کوچولو


:::شازده كوچولو

اون از يك شهر ديگه شايد هم از يك سياره ديگه اومده بود من فكر مي كنم اين يك شازده كوچولوي ديگه بود كه نه توي صحراي آفريقا بلكه توي يك خيابون شلوغ با آدم هاي زياد افتاده بود اون شازده كوچولو نه كه يك پسر بلكه يك دختر بود نه موهاي طلايي داشت نه لبهاي كوچولو نه صورتش سفيد بلكه صورتش گندمي بود اون دختر مي گفت برام يك بره بكش . شك نداشتم كه اون واقعا يك شازده كوچولو از يك سياره ديگه است. اون با چشمهاي سياهش كه اصلا خوشگل نبود و حتي اصلا آدم رو به ياد هيچ تيله اي نمي انداخت خيره شده بود به من .
وقتي مي بردمش بيرون اون قدر حرف مي زد كه همه رو كلافه مي كرد حرف هاي ضد و نقيض حرف هايي كه هيچ ربطي به هم ندارن وقتي بهش مي گفتي كه اين ها ربطي به هم ندارن، مي گفت: مهم نيست بايد حرف زد. دختر كوچولو مي گفت تا حالا دوستي نداشته اون هميشه تنها بوده حتي وقتي كه چند تا ستاره دنباله دار دورو ور سياره كوچولوش مي گشتن تا با اون دوست بشن اون ها رو با حرف زدن هاي بي ربط فراري داده بود.
هيچ كس نمي فهميد اون چي مي گفت و چطوري مي تونست به چيزهاي خيلي بي خودي كه از نظر خودش مهم بودن فكر كنه و اون هارو به زبان بياره دختر كوچولو به همه كس وهمه چي گير مي داد حتي موقع غذا خوردن وقتي عكس خودشو توي قاشق ديد گفت اه اين اين چهره اصليه منه من توي سياره مون همين شكلي بودم. اون موقع بود كه فهميدم توي سياره كوچولوي اون حتما آينه ها قوس دارن.
روزي كه دختر كوچولو رو با خودم به پارك بردم ديدم اصلا خوشحال نشد گفت: اينا بچه اند. گفتم: خوب آره. گفت پس چرا اين جوري مي خندند چرا لباساشون اين طوريه. وقتي كه به سياره سوم رفته بودم بچه هاي اونجا مي خنديدند بازي مي كردند اون ها خيلي فرق داشتند چرا اينها اين جوريند؟ موندم چي بگم بگم كه اون ها دارند بازي آدم بزرگها رو مي كنند بگم كه اين ها كي هستن راست مي گفت بچه ها خيلي فرق داشتند.
نزديك روزهاي آخر بود من مي دونستم كه شازده كوچولوي من حتما سر يك سال مي خواد بره من از اين موضوع ناراحت بودم دوست داشتم كه من هم با شازده كوچولو برم توي اين روزها خيلي فكر كردم كه چه طوري مي تونم باهاش برم . به فكرم رسيد مي تونم شير گاز رو باز بگذارم تا دوتامون راحت بشيم واز اونجا بريم ولي ممكن بود شازده كوچولوي من اصلا با اين گازها خفه نشه فكرهاي ديگه هم همينطور مي گذشت بلاخره تصميم گرفتم چند دقيقه قبل از رفتن دختر كوچولو خودم رو بكشم تا از جسمم جدا بشم تا دختر كوچولو بتونه منم با خودش ببره اون روز وقتي اين كار رو كردم و روحم از جسمم جدا شد احساس خيلي خوبي داشتم منتظر بودم تا دختر كوچولو هم بياد ولي با تعجب ديدم يك زني از اون دست خيابون با گريه و زاري دوون دوون به طرف دختر كوچولوي من مياد داد ميزد ليلي ... ليلي مامان ...ليلي... كجا بودي عزيزم ليلي ليلي ...
و اين جا بود كه من فهميدم چه اشتباه بزرگي كردم.

هیچ نظری موجود نیست: